زندگینامه و مرام تختی دانشگاه علم و صنعت

خاطراتی از جهان پهلوان تختی

(قسمتهایی از کتاب “غلامرضا” ؛ زندگی نامه و خاطرات جهان پهلوان غلامرضا تختی )

دانشگاه

… تختی با مردم بود و از مردم، مردمگرایی در ذاتش بود. او یک مسلمان آزادی خواه بود که با نظام شاهنشاهی میانه ای نداشت. او دانشگاه را بخاطر روح جوانمردی و آزادی خواهی دانشجویان دوست داشت.

در آن سالها یکبار دانشجویان در دانشگاه تهران تحصن کردند. دانشگاه هم توسط گارد شاهنشاهی محاصره شد.

کسی امکان تردد به داخل دانشگاه نداشت. آن روز تختی با ظرفهای غذا وارد دانشگاه شد. نگهبان و پاسبان ها او را می شناختند و کاری با او نداشتند.

غذا کم بود. او بار دیگر برگشت و از دری دیگر وارد شد و کار غذا رسانی را تکرار کرد. آن روز دانشجویان فهمیدند که جهان پهلوان تختی چگونه انسانی است.

شهید سرافراز اسلام دکتر مصطفی چمران از دلاوران رشیدی که است که سهم بسیار بزرگی بر گردن انقلاب اسلامی ایران و سایر جنبش های آزادی بخش منطقه خاور میانه دارد.

ایشان از دوستی عمیقش با تختی اینگونه می گوید: « تختی از دوستان من بود. افتخار داشتم که در دبیرستان دارالفنون تحت تعلیم او کشتی یاد بگیرم. وقتی خاطرات سوزناک و دردانگیز خود را به او می گفتم باران اشک از چشمانش جاری می شد.

به یاد می آورم روزهایی را که مزدوران رژیم، دانشجویان را در دانشگاه محاصره کردند. تختی ظاهر می شد و دانشجویان با فریاد ” تختی تختی ” او را به کمک می طلبیدند و دشمن پراکنده می شد… »

بعدها جهان پهلوان غلامرضا تختی به دانشگاه تهران رفت و آمد پیدا کرد. دانشجویان که معمولاً کسی را به راحتی قبول نمی کردند دور او حلقه می زدند و می خواستند برایشان صحبت کند.

یکبار در دانشگاه از او خواسته شد که بزرگترین آرزویش را بگوید. همه منتظر جواب بودند.

او در پاسخ رو به جمع حاضر کرد و گفت: « آرزوی من رفتن به سفر حج است. با اینکه کشتی گیرم ولی مسئولان قبول نکردند که من به  حج بروم زیرا همیشه در مسابقات بودم.

این آرزویی است که در دنیا به آن نرسیدم.

همیشه آرزو داشتم حاجی شوم. هر وقت ذی الحجه رسید یا در مسابقات کشوری بودم یا مسابقات جهانی و … من هیچ وقت نتوانستم بروم حج»

شاید خیلی از دانشجویان منتظر شنیدن هر جوابی به غیر از این بودند. اما این آرزو عمق ایمان جهان پهلوان را نشان داد. اینکه یک پهلوان بزرگ، آرزویش خلوت کردن با خداوند در سرزمین وحی باشد.

البته این آرزویی بود که پهلوان بزرگ ایران هیچ وقت به آن نرسید . اما دوستانش بعدها به نیابت او راهی حج شدند.

او در سال های ۱۳۴۰ و ۱۳۴۲ در جشن دانشجویان دانشگاه تهران که به افتخار وی ترتیب داده بودند شرکت کرد و برای دانشجویان سخنرانی نمود. آنجا همه دیدند که او روحیات عجیبی دارد.

مثلاً جملاتی می گفت که ما امروز از یک ورزشکار نمی شویم! او می گفت دانشگاه کعبه من است. من هر وقت دلم می گیرد دور دانشگاه دور میزنم اینجا کعبه من است.

تختی نه تنها دانشگاه نرفته بود که دبیرستان را هم تمام نکرده بود اما آنچنان در میان دانشجویان محبوب بود که سال ها بعد، هزاران نفر از آنها کلاس های درس را تعطیل کردند و در مراسم تشییع غلام رضا شرکت کردند…

تبلیغات

… « موسسه تیغ ناست » از تختی خواست تا در ازای یکصد هزار تومان در فیلمی برای مصرف تیغ مزبور حضور یابد اما تختی قبول نکرد. قابل ذکر است حقوق یک کارمند در آن زمان کمتر از هزار تومان بود. و حقوق تختی بابت قهرمانی جهان در آن زمان هزار تومان بود.

مدتی بعد شرکت فروش «تیغ ریش تراش پرما» از او خواست در یک فیلم تبلیغاتی فقط چهار دقیقه ای در برابر دوربین حاضر شود و پانصد هزار تومان بگیرد. غلامرضا با اینکه تحت فشار مالی بود اما این پیشنهاد را رد کرد!

تختی می گفت : طرف می خواهد مدل تبلیغاتی او بشویم و به عبارت دیگر حیثیت و آبروی خودمان را پیش مردم برای پول بر باد دهیم.»

یکی از تولیدکنندگان عسل بعد از المپیک ۱۹۶۴ توکیو که تختی به شدت از طرف رژیم تحت فشار شدید روحی و مالی بود و حقوقش قطع شده بود و احتیاج مبرم به پول داشت به سراغ او آمد.

او به تختی پیشنهاد داد که فقط از یک عکس تختی روی شیشه های عسل برای تبلیغ استفاده کند. آنگاه مبلغ کلانی بگیرد.

جوابی که تختی در مقابل این پیشنهاد داد بخوبی علت رد پیشنهادهای مختلف را هم نشان می دهد.

او به تولیدکننده عسل گفت: « آیا می خواهی مردم را فریب دهی که تختی با خوردن عسل قهرمان شد!؟  در حالیکه قهرمان شدن من به خوردن عسل ارتباطی ندارد، من با خوردن عسل پهلوان نشدم! خاک و خُل خوردم و خوراکم نان و پنیر بود. با سختی ها ساختم و تمرین کردم تا به جایی رسیدم. بنابراین با فریب دادن مردم مخالفم. »…

نوکر امام حسین (ع)

واعظ بزرگوار، حجت الاسلام شجونی درباره ی جهان پهلوان تختی می گوید:

همیشه کسانی که پای جنازه سخنرانی می کنند در آخر به روضه گریز می زنند و به صحرای کربلا ؛ ما گریزی زدیم به مدرسه فیضیه. جمعیت در خیابان امیریه پر بود. گفتم : ایهاالناس شما برای این شخصیت محترم اشک می ریزید و عزادارید. ای کاش چهار روز پیش در مدرسه ی فیضیه بودید و …

آن چنان مردم گریه می کردند که عجیب بود! …

سرهنگ مولوی از مسئولین ساواک به من زنگ زد و گفت: شیخ قبرت حاضر است! بعد داد زد: ناخنت را می کشم. و …   همه روضه ی امام حسین (ع)  می خوانند تو روضه ی مدرسه ی فیضیه میخوانی؟!

او خودش متهم بود که در واقعه ی مدرسه فیضیه نقش داشته و کارگردان بوده، بعد ادامه داد: حالا مسجد ارک هم قول دادی، می دانم با تو چه کار کنم. مرتباً تهدید می کرد.

روز سوم ما رفتیم دیدیم در جلوی مسجد ارک پر است از ماشین هایی که غالباً برای ساواک بود و در زندان قزل قلعه دیده بودم.

در مسجد هم ساواکی ها پای منبر نشسته بودند! من ترسیدم، چون تازه ده روز بود از زندان آزاد شده بودم.

منبر رفتنم خطرناک بود. آرام بلند شدم و به یک سیدی گفتم که شما منبر بروید. بعد آمدم به سمت خروجی که بیرون بروم. یکدفعه دیدم دو تا دست قوی و نیرومند بازوهای من را گرفت و گفت: آشیخ کجا می ری؟!

سرم را بالا آوردم دیدم پهلوان تختی است. ایشان به عنوان عزادار در آنجا ایستاده بود. بی مقدمه گفتم فرار می کنم! ساواکی ها در اینجا هستند و ماشین هایشان در جلوی مسجد است.

مرحوم تختی گفت: اگر منبر رفتی که رفتی، و گرنه به خدا به همین صورت دو تا بازوی تو را میگیرم و می برم و می گذارمت روی منبر!

گفتم: این کار را نکن آبروریزی میشه.

پیش خود گفتیم که پهلوان تختی دوست دارد و دلشان می خواهد که ما منبر بروبم، دلشان را نشکنیم. به منبر رفتیم و به یاری خدا آنچه که دلمان می خواست بر ضد رژیم گفتیم. همه هم گوش می کردند.

از منبر که پایین آمدیم می دانستم که شرایط خطرناک است. عمامه را برداشتیم و لای قبا گذاشتم و لابه لای مردم به خارج از مسجد رفتیم. مردم سنگ های زیادی به همراه داشتند! در میدان ارک به سمت ساختمان رادیو پرت می کردند، من هم فرار کردم و مدتی در خانه مخفی شدم.

بعدها بار دیگر این پهلوان بزرگ، غلام رضا تختی را دیدم. روزهای آخر ماه صفر بود. من ده شب در یکی از خانه ها منبر داشتم، آقای تختی هر شب می آمد روضه و کنار منبر می نشست.

ما بالای منبر می رفتیم و سخنرانی می کردیم. وقتی مجلس تمام می شد آقای تختی جلو می آمد و با من دست می داد. بعد دست من را می گرفت و ول نمی کرد! او دست و پنجه ی قوی داشت و نمی توانستم دستم رها کنم. بعد جلوی مردم خم می شد تا دست من را ببوسد! این کار را هر شب تکرار می کرد! من می گفتم:  چرا این کار را می کنید؟ من شرمنده می شوم. خوب نیست شما پهلوان و محبوب این مردم هستید.

جوابی داد که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مرحوم تختی گفت: شما نوکر امام حسین (ع) هستی، من هم نوکر شما. من باید حتماً دست شما را ببوسم.

خدا رحمتش کند تختی هم نماز خوان و مذهبی بود، هم از خانواده ای متدین. علاقه به روحانیت داشت و مخالف دستگاه حکومت پهلوی بود. روحش شاد.

 

اتومبیل

تختی مدتها اتومبیل نداشت، اما همیشه چند تا ماشین جلوی خانه اش بود! دوستانش اتومبیل هایشان را در اختیار تختی می گذاشتند.

تا اینکه بعدها یک ماشین بنز از آلمان خرید و با خودش آورد. یک روز ماشین تختی را دزدیدند!

اما بعد از چند روز آن ماشین جلوی منزل تختی پیدا شد! آقا تختی به شک افتاد که همان است یا نه، چون مدل، شماره و رنگ ماشین همان بود، اما قالپاق ها نو، تودوزی تازه و بدنه آن کاملاً رنگ شده بود!

وقتی درب اتومبیل را باز کرد، یادداشتی روی صندلی جلو دید که در آن نوشته بودند: پهلوان!  برای ما کسر شأن بود که اتومبیل شما کهنه، با تودوزی پاره و بدنه اش دو رنگ و رنگ رو رفته باشد!

با اجازه خودت آن رابردیم تر و تمیز کردیم و آوردیم! ما را بخاطر این جسارت ببخش!

تختی که سخت متأثر شده بود، ماشین را به تعمیرگاهی برد و پرسید هزینه این کارها چقدر می شود؟

تعمیر کار هم حساب کرد و مبلغ را گفت: تختی هم معادل همان مبلغ را به یک موسسه خیریه اهدا کرد.

*****

در شب های ماه رمضان تختی معمولا به زورخانه می رفت. شبی به زورخانه رفت و اتومبیلش را در خیابان پارک کرد.

یکی هم از فرصت استفاده کرد و مشغول دزدیدن قالپاق اتومبیل تختی شد.

افسر گشت منطقه او را دید و سریع دستگیرش کرد. او را دستبند زد و به چفت درب زورخانه قفل کرد.

بعد به سراغ تختی در داخل زورخانه رفت و ماجرا را گفت. تختی با او بیرون آمد و گفت دستهایش را باز کن، افسر شهربانی گفت ممکن است فرار کند، اما تختی گفت: « نه، باز کن. خودم سوئیچ ماشین را داده بودم و گفتم پنچری ماشین را بگیرد! »

پاسبان توضیح داد: « این پسر داشت از ماشین شما دزدی می کرد که گرفتمش. »

لبخند تختی، پاسبان را به شک انداخت. پاسبان دست جوان را باز کرد و رفت.

آقای حیدری هم دوره ی تختی و دارنده چند مدال جهانی و شاهد این ماجرا می گوید:

« با دور شدن پاسبان، تختی آن جوان را به داخل زورخانه برد. کمی نگاهش کرد و گفت: چرا می خواستی این کار را بکنی!؟ »

او هم توضیح داد که تا چند وقت پیش در بازار، کفاش بوده ولی الان بیکار شده. برای همین قصد داشته دزدی کند.

آقا تختی کلی آن جوان را نصیحت کرد. بعد گفت: فکر سرنوشت چنین عملی را کردی؟ نگفتی بالاخره گرفتار می شوی و …

خلاصه آنقدر با آن جوان صحبت کرد که او از عمل خود پشیمان شد.

جوان گفت حاضر است هر چه آقا تختی بگوید قبول کند.

تختی او را به یکی از دوستانش معرفی کرد و آدرس یک کفاشی توی بازار را به او داد.

بعد آقا تختی گفت: « من تو را ضمانت می کنم به شرطی که آبرویم را حفظ کنی. »

سال ها بعد همان جوان را دوباره دیدیم. برای آقا تختی هدیه خریده بود.

او در کارش پیشرفت زیادی کرد. یک استادکار کامل شد. مردی صاحب زندگی و خانواده. و همه این ها از اعتماد و تلاش آقا تختی به دست آمد.

برای مردم

خسرو نظافت دوست (بازیگر نقش تختی) خاطره ای را از مرحوم مادر جهان پهلوان بازگو می کند:

ایشان را در اوایل انقلاب در خانه اش ملاقات کردم، این مادر به داستانی اشاره کرد که واقعاً برایم جالب بود.

او می گفت روزی پسر قهرمانش با لباس شیک و مناسب از منزل خارج شد. تنها پس از ده دقیقه به خانه برگشت، درحالیکه زیر پیراهن به تن داشت! غلام رضا لباس دیگری پوشید و رفت.

وقتی از او جریان را پرسیدم، گفت که یک فقیر بینوایی را در خیابان دیدم که پیراهن درستی نداشت و پیراهنم را به او دادم.

یکی دیگر از دوستان تختی می گوید: یک جوان بیکار و فقیر را می شناختیم که تختی مخفیانه به او کمک می کرد.

مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه فهمیدیم تختی به دنبال دریافت یک کیوسک فروش روزنامه و تنقلات در یکی از میادین تهران است.

بعدها فهمیدیم که این دکه مطبوعاتی را برای همان جوان بیکار خریده است.

او فقط به دیگران کمک نمی کرد، بلکه تلاش داشت آن ها را شاغل کند تا روی پای خودشان بایستند…

*****

یک بار غلامرضا از کنار خیابانی رد می شد. آن زمان مثل امروز فروشگاه وجود نداشت، بیشتر مردم از طریق دست فروشی امرار معاش می کردند.

یک دست فروش در کنار خیابان نشسته و خربزه را قاچ کرده و کنار هم چیده بود. اما کسی از او چیزی نمی خرید. هوا هم گرم بود و خربزه ها روی دست مرد مانده بود.

تختی از کنار این مرد رد شد، اما برگشت و نگاهی به خربزه ها کرد. بعد یکی از آنها را خرید و با ولع شروع به خوردن کرد.

اطرافیان هم ترغیب شدند و جلو آمدند. در اندک زمانی همه خربزه ها فروش رفت.

همان ایام برخی ورزشکاران که او را در حال خوردن خربزه در کنار خیابان دیده بودند او را مسخره کردند که ما در بهترین رستورانهای تجریش می رویم اما تختی کارش به کجا رسیده!

 

 

این کتاب برای امانت موجود است

 

2 پاسخ
  1. ناشناس
    ناشناس گفته:

    یه سیدی رو تو دادگستری اراک من میشناختم که الگوش همین تختی خدابیامرز بود. می رفت خارج از وقت اداری ساعت ها تو صف گوشت سهمیه ای می گرفت میداد به یه کارگری که دوتا بچه مریض رختخوابی داشت … و از این کارها… آخرش هم از این سید خیلی ها ترسیده بودند و براش پاپوش درست کردند و اخراج شد…خودش می گفت راحت شدم، شب ها خوابم نمی برد از غم حقوق کارگرها و …یادمه از پولدارها قرض می کرد میداد به بیچاره فقیرهای بیوه زن و …

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.