قسمتهایی از کتاب “خاطرات سفیر”، کتابی که رهبر انقلاب توصیه کردند خانمها بخوانند
مثل اینکه شمر رو بکنن مسئول تقسیم آب!
وسطای حرف سیلون، اَمبروژا هم رسید. نشست سر میز و با خوشحالی گفت: «اوه … چه خوب که رسیدم! درباره چی حرف می زنید؟» عمر گفت: «درباره اینکه رئیس جمهورتون گفته می خواد به ایران حمله کنه و این کار رو هم میکنه.» انگار یه کاسه آب ریختن روی سر اَمبروژا. خوشحالی ش رو قورت داد و گفت: «اون رئیس جمهور من نیست.» رو به عمر گفتم: «نه، حمله نمی کنه.برای اون همین قدر که تهدید کنه و بعضیا جدی بگیرنش و سرش بحث کنن و بترسن کافیه.» عمر گفت: «مثل اینکه متوجه نیستی!» امریکا بزرگ ترین قدرت دنیاست. اگه اشاره کنه، همه بدبخت می شن؛ حتی شما. (این لغت «حتی» که گفت خیلی معنی داره ها!) خود بوش گفته«اگه ایران سر مسئله هسته ای تسلیم نشه، بدبختش می کنیم.» گفتم: «خوشبختی و بدبختی رو امریکا واسه ما تعریف نمی کنه که حالا با حرف اون ما بدبخت شیم. رئیس جمهور آمریکا هم عادت کرده حرف بیخود زیاد بزنه» عمر از اَمبروژا پرسید: «تو چی میگی؟ بوش گفته تا ماه جون حتماً به ایران حمله می کنه.» اَمبروژا گفت: «خوب … در واقع … مامان جورج هیچوقت بهش یاد نداده که دروغگویی کار زشتیه!» از جوابش خیلی کیف کردم و توی دلم قاه قاه خندیدم. ملیت های مختلف جمع شده بودن دور میز و درباره موضوع شیرین حمله به ایران صحبت می کردن. عمر دوباره گفت: «به هر حال به نظر من نباید جلوی آمریکا وایسید. تأثیر خوبی نداره(!). همه می گن ایران با صلح مخالفه؛ چیزی که الان همه بهش نیاز دارن.» گفتم: «همه میگن؟ همه یعنی کی؟ این همه ای که می گی به حقارت می گن صلح. ما به عدالت می گیم صلح. تازه، متصدی اجرای این صلحی که می گی کیه؟ امریکا؟! هاهاها …» اومدم بگم: «مثل اینکه شمر رو بکنن مسئول تقسیم آب.» نگفتم! به جاش گفتم: «مثل اینکه برادران دالتون رو بکنن مسئول اجرای قانون.»
خیلی مضحکه! نه برادر … اگه جلوی زورگو واینستادن علامت صلح طلب بودن بود، تا حالا الجزایر و مراکش شده بودن مظهر صلح؛ الجزایری که خاکش رو داد، منابع رو داد، اومدن هر چی داشت رو بردن، توی زمینای خودشون برای فرانسه کار کردن و …
خداوند خیلی خوشحال میشه وقتی بنده هاش شکلات می خورن و نیرو می گیرن تا با اون صحبت کنن!
توی راه خوابگاه از وسط جنگل چند تا گل خوشگل کندم واسه اَمبروژ. مسیر میون بُر خوابگاه به دانشگاه از وسط جایی شبیه جنگل رد می شد. چند روزی بود که این کار رو می کردم. من زودتر از اَمبروژا می رسیدم خوابگاه. روی در اتاقش گل می چسبوندم و روی یه پسـت ایت (کاغذای رنگی که پشتش چسب داره) یه جمله می نوشتم که معمولاً درباره مهربونی خداوند بود و اون رو می چسبوندم کنار گُلا. این طوری وقتی می رسید خوابگاه می فهمید من اومده م و می اومد پیشم و می گفت: «بریم یه چیزی بخوریم؟» و همانا در عالم چه چیز برتر و بهتر از خوردن؟! اما اون روز فرق داشت. با یه سری گل توی دستم رسیدم جلوی در اتاق اَمبروژا. روی یه پست ایت نوشتم: «خداوند خیلی خوشحال میشه وقتی بنده هاش شکلات می خورن و نیرو می گیرن تا با اون صحبت کنن. تو چی فکر می کنی؟» و رفتم که برم توی اتاق خودم که فقط دو اتاق با اتاق اَمبروژا فاصله داشت. چند تا گل و یه پست ایت روی در اتاقم بود که روش نوشته شده بود: «با تشکر از خدای مهربون که ما رو به هم معرفی کرد.» اَمبرژوا زودتر از من رسیده بود. نمازم رو خوندم و رفتم راتاقش.
برات از ایران کتاب می فرستم …
می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمونا چیزی نبود که اینجا و توی این مدت دیدم. جواب خیلی از سؤالام رو توی این بحثا گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیک تره. این رو می فهمم. حالا دو راه دارم. یکی اینکه مسیحی بمونم و همیشه نگران این باشم که اگه اسلام حق باشه چه کار کنم یا اینکه مسلمون بشم و به خدا بگم اونچه رو فکر می کردم درست تره و اون قدر که عقلم رسید انجام دادم. تو نظرت چیه؟ اَمبروژای عزیز من! چقدر صادقانه و سالم حرف زد. چقدر اون دختر به من نزدیک بود؛ خیلی فکر کردم و دیدم اون با دونسته های نصفه و نیمه می خواد مسلمون بشه و اگه مسلمون بشه و جا بزنه، خیلی بدتر می شه. گفتم: «عزیزم، حرفات خیلی عاقلانه ست. اما لازمه اول اسلام رو کامل بشناسی، بعد تصمیم بگیری. امروز به من می گی می تونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی. این برای اسلام آوردن کافی نیست. صبر کن تا روزی که ببینی غیر اسلام نمی تونی دین دیگه ای داشته باشی. اون روز وقتشه.» گفت: «یعنی چه کار کنم؟» گفتم: «دربارۀ اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن… برات از ایران کتاب می فرستم …
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
عالی بود
ممنون
یا علی ع
عالیییییی فوق العاده زیبا